کل نماهای صفحه

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

گور بابای اسلام بزار بخوابند (اندر حکایت درد دل یه راننده تاکسی)

پدرم گفت صبح است بلند شو نمازت را نخوانده ای زود باش آفتاب می زند وچون آب کُر بهتر است یخ حوض را بشکن و وضو بساز ،حاج حسن  اذان را گفت بدو بریم مسجد ،فقط عده ای افراد مسن در خطهای نا مرتب پشت  سر ملا کریم ایستادندو به او اقتدا کردند وقتی به رکوع رفتم جورابهای سوراخ وبد بوی نمازگزاران را دیدم واستشمام کردم، بالاخره تمام شد وبر گشتیم خونه و دور هم صبحانه ای را که مادرم تدارک دیده بود را خوردیم و به صحبتهای پدرم در رابطه با کرامات ملاکریم با دقت گوش میدادم صبحانه تمام شد و پدرم رفت حجره و ما هم رفتیم مدرسه ،ساعت اول دینی ومعارف اسلامی داشتیم معلممان همیشه اخماش تو هم بود و نمی خندید ودو سه تا انگشتر عقیق تو دستاش بود و یه قلمه تو پیشونیش که می گفتند از بس نماز خونده اینجوری شده خلاصه ساعت درس تمام می شد و وقتی هم میرفتیم زنگ راحت معلم پرورشی تو بچه ها می گشت تا خدای ناکرده کسی منکری انجام ندهد وقتی هم مدرسه تعطیل می شد تو خیابون ماشینهای گشت را می دیدیم که مواظب بودند تا پسری به دختری یا بلعکس نگاه نکند ،و مردم را می بینم که تو سرما توصف نفت وگاز ومرغ و پوشک بچه منتظرند انقدر از این صحنه ها بود که فراموش کرده بودم کفشم سوراخه و پرازآب یخ بود خلاصه روزا اینجوری گذشت و  کم کم بزرگ شدم وبا اندک درآمدی که پدرم داشت موجبات رفتنم به دانشگاه را فراهم کرد وبا هر رنج ومشقتی بود درسم تموم شد و  یه برگه دستم دادند ، به نام مهندسی مکانیک که بعد از سربازی هم نتونستم کاری پیدا کنم و حالا شدم همین راننده تاکسی که میبینی ،با یه همسر ودو تا بچه وجالبه بعد از سالیان سال که تو خیابونا به دنبال مسافر می گردم هنوز همون مردم پیر که به مسجد می رفتند ،می رند وهمون صف ها هست و همون ماشین گشت ها هیچ چیز عوض نشده بجز ملا کریم پیش نماز مسجدی که بابام می رفت که حالا شده آیت الله  و تو وزارت خونه ای مدیرکله ،منم اینا رو دیدم و گفتم گور بابا اسلام بزار بچه هام تا لنگ ظهر بخوابند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر